یادداشتی بر زندگی من
-- پیمان اخلاقی (نسخۀ نهم) --
نسخۀ نخست: بیست و چهارم سپتامبر ٢٠١٨، لس آنجلس
نسخۀ نهم: بیست و پنجم سپتامبر، ٢٠١٨، لس آنجلس
مادرم دزد مغازۀ روبرویی را دستگیر کرد.
واقعاً، به معنای دقیق عبارت، مچ دزد را گرفت.
مادرم آن سوی پیشخوان مغازه مان نشسته بود.
غریبۀ درشت اندامی ظاهراً مشغول خرید از ما بود.
زیلویی بزرگ را به کمک ما گشوده بود و برانداز می کرد.
محتملاً همدست دزد بود.
اما زیرانداز گشوده نتوانست دیدِ مادرم را ببندد.
همدست دیگرشان فروشندۀ همسایه را به دنبال خودش کشیده بود.
مادرم در عین شلوغی بازار، صحنه را دید.
فهمید که کسی جز صاحب کفش فروشی پشت میز خم شده است.
قدم برداشت، از عرض راهروی بازار گذشت، مچ دزد را گرفت.
مادرم مچ دزد را در حین ارتکاب جرم با دستان نحیفش گرفت.
سپس خواست که صاحب مغازه را صدا کنند.
جوان فروشنده که فهمید چه شده است، بر سر خودش کوبید.
هدف شکار سرمایۀ زندگی آنان بود.
پس اندازِ درازمدت خانواده شان بود. مبلغی هنگفت بود.
همان روز برای خریدی بزرگ از بانک بیرون کشیده بودند.
مادرم پس اندازشان را نجات داد.
خانواده ای را نجات داد.
نگاهشان غرق سپاس بود.
مادرم و پدرم دلی به غایت رئوف داشتند.
از شاکیان خواست که مجرم را ببخشند.
نبخشیدند. شنیدیم که شلاق خورد.
مادرم به بی پناه پناه داد.
بیماران را یاری داد.
غمخواری کرد.
مهربانی کرد.
خدمت کرد.
گلویش را بریدند.
پدرم همۀ عمر زحمت کشید.
پدرم سالها نیکی کرد.
بارها دست بی کسان را گرفت.
روزی به گردش رفته بودیم. نقطه ای دور و تنها در تپه های پارک.
چند پسر بچه با لباس های مندرس یا محلّی پریشان به تکاپو افتاده بودند.
پسرک ها هرچند به تصادف چند بوته را به آتش کشیده بودند.
نمی دانستند چطور مهارش کنند.
کسی جز ما نبود.
وسیله ای نبود.
آب چندانی در دسترس نبود.
پدرم پیش رفت. آتش را فرونشاند.
پیش از آن که پخش شود.
پیش از آن که گلهای اطراف را،
یا شاید درختان کهنسال را یک به یک ببَرد.
پدرم آن روز با دست خالی
چه بسا یک پارک جنگلی را نجات داد.
پدرم و مادرم به خانۀ بی نوایی سرزدند.
کلفَتِ سابقمان داغدار بود.
خواهرزاده اش از دست رفته بود.
بیناییش تقریباً از میان رفته بود.
پدرم و مادرم تسلیّش دادند.
پدرم بی گناه زیست.
کار کرد.
خدمت کرد.
خفه اش کردند و گلویش را بریدند.
بار دیگر به آپارتمانم در لس آنجلس بر می گردم.
بار دیگر آثار تجاوز و تخطّی و نشانه های محتمل دستبرد را می بینم.
بار دیگر ردّ حضور شرّ را در حریم مقدس زندگیم احساس می کنم.
باز سراغ اتومبیلم می روم.
باز آثار تجاوز، تخطّی، خرابکاری و سرقت را می بینم.
آثار چنگالی شرارت بار حالم را بد می کند.
ذرّه ذرّه، اتومبیلم را دچار پیری زودرس کرده اند.
چند بار شکایت کرده ام. پایانی نبوده است.
اتومبیلی که نو خریدم، قسطش را کامل پرداخت کردم،
و تا لحظۀ آغازِ تخطی ها، تقریباً نو نگه داشته بودم.
از شکایت هم خسته شده ام.
دست شسته ام.
به جعبۀ ابزارم، همیشه خفته در گوشۀ اتاق، سر می زنم.
محتملاً دست شرارت بار پلیدی به آن خورده است.
محتملاً دست شرارت در آن بوده است.
به تجربه بر انکار فایق می آیم.
جعبۀ ابزار به احتمال قریب به یقین دست برد خورده است.
ابزارم را بررسی می کنم. یکی از آنها مثل همیشه نیست.
محتملاً یا آلوده اش کرده اند یا با نمونه ای کهنه و شبیه آن عوض کرده اند.
چه بسا با یک بطری قدیمیِ چسب هم بازی کرده اند.
گیج شده ام. مستأصل مانده ام.
نمی دانم که دیگر چه کرده اند.
نخستین تخطی نیست.
نخستین تجاوز نیست.
چندی است که به یاد ندارم روزی را
که شرارت بر آن ضربه ای نزده باشد.
خودم را می سنجم.
هنوز تاب دارم که دوام بیاورم.
هدفی هست. فرصت سودمند بودن هست.
فکرم را از نو متمرکز می کنم
بر آنچه می توانم.
شب سوکوت است.
تنها هستم.
باید کار کنم.
دوست دارم در تنهایی کار کنم.
اگر بشود.
به مظلومیت مطلق آن دو بی گناه می اندیشم.
عجیب است که دلم تنگشان نیست.
به حقارت دراز این سالها می اندیشم.
به خفّت متعفّن باتلاق می اندیشم.
از خود به شگفت می آیم و متنفّرم
که چگونه در توهّم قدردانی،
پیوسته حتی در خلوت خود،
حقارتش را انکار کرده ام.
کاش همانجا کنار پدرم و مادرم به قتل رسیده بودم.
پیمان اخلاقی
بیست و چهارم سپتامبر ٢٠١٨، لس آنجلس
نسخل نهم: بیست و پنجم سپتامبر ٢٠١٨، لس آنجلس
-- پیمان اخلاقی (نسخۀ نهم) --
نسخۀ نخست: بیست و چهارم سپتامبر ٢٠١٨، لس آنجلس
نسخۀ نهم: بیست و پنجم سپتامبر، ٢٠١٨، لس آنجلس
مادرم دزد مغازۀ روبرویی را دستگیر کرد.
واقعاً، به معنای دقیق عبارت، مچ دزد را گرفت.
مادرم آن سوی پیشخوان مغازه مان نشسته بود.
غریبۀ درشت اندامی ظاهراً مشغول خرید از ما بود.
زیلویی بزرگ را به کمک ما گشوده بود و برانداز می کرد.
محتملاً همدست دزد بود.
اما زیرانداز گشوده نتوانست دیدِ مادرم را ببندد.
همدست دیگرشان فروشندۀ همسایه را به دنبال خودش کشیده بود.
مادرم در عین شلوغی بازار، صحنه را دید.
فهمید که کسی جز صاحب کفش فروشی پشت میز خم شده است.
قدم برداشت، از عرض راهروی بازار گذشت، مچ دزد را گرفت.
مادرم مچ دزد را در حین ارتکاب جرم با دستان نحیفش گرفت.
سپس خواست که صاحب مغازه را صدا کنند.
جوان فروشنده که فهمید چه شده است، بر سر خودش کوبید.
هدف شکار سرمایۀ زندگی آنان بود.
پس اندازِ درازمدت خانواده شان بود. مبلغی هنگفت بود.
همان روز برای خریدی بزرگ از بانک بیرون کشیده بودند.
مادرم پس اندازشان را نجات داد.
خانواده ای را نجات داد.
نگاهشان غرق سپاس بود.
مادرم و پدرم دلی به غایت رئوف داشتند.
از شاکیان خواست که مجرم را ببخشند.
نبخشیدند. شنیدیم که شلاق خورد.
مادرم به بی پناه پناه داد.
بیماران را یاری داد.
غمخواری کرد.
مهربانی کرد.
خدمت کرد.
گلویش را بریدند.
پدرم همۀ عمر زحمت کشید.
پدرم سالها نیکی کرد.
بارها دست بی کسان را گرفت.
روزی به گردش رفته بودیم. نقطه ای دور و تنها در تپه های پارک.
چند پسر بچه با لباس های مندرس یا محلّی پریشان به تکاپو افتاده بودند.
پسرک ها هرچند به تصادف چند بوته را به آتش کشیده بودند.
نمی دانستند چطور مهارش کنند.
کسی جز ما نبود.
وسیله ای نبود.
آب چندانی در دسترس نبود.
پدرم پیش رفت. آتش را فرونشاند.
پیش از آن که پخش شود.
پیش از آن که گلهای اطراف را،
یا شاید درختان کهنسال را یک به یک ببَرد.
پدرم آن روز با دست خالی
چه بسا یک پارک جنگلی را نجات داد.
پدرم و مادرم به خانۀ بی نوایی سرزدند.
کلفَتِ سابقمان داغدار بود.
خواهرزاده اش از دست رفته بود.
بیناییش تقریباً از میان رفته بود.
پدرم و مادرم تسلیّش دادند.
پدرم بی گناه زیست.
کار کرد.
خدمت کرد.
خفه اش کردند و گلویش را بریدند.
بار دیگر به آپارتمانم در لس آنجلس بر می گردم.
بار دیگر آثار تجاوز و تخطّی و نشانه های محتمل دستبرد را می بینم.
بار دیگر ردّ حضور شرّ را در حریم مقدس زندگیم احساس می کنم.
باز سراغ اتومبیلم می روم.
باز آثار تجاوز، تخطّی، خرابکاری و سرقت را می بینم.
آثار چنگالی شرارت بار حالم را بد می کند.
ذرّه ذرّه، اتومبیلم را دچار پیری زودرس کرده اند.
چند بار شکایت کرده ام. پایانی نبوده است.
اتومبیلی که نو خریدم، قسطش را کامل پرداخت کردم،
و تا لحظۀ آغازِ تخطی ها، تقریباً نو نگه داشته بودم.
از شکایت هم خسته شده ام.
دست شسته ام.
به جعبۀ ابزارم، همیشه خفته در گوشۀ اتاق، سر می زنم.
محتملاً دست شرارت بار پلیدی به آن خورده است.
محتملاً دست شرارت در آن بوده است.
به تجربه بر انکار فایق می آیم.
جعبۀ ابزار به احتمال قریب به یقین دست برد خورده است.
ابزارم را بررسی می کنم. یکی از آنها مثل همیشه نیست.
محتملاً یا آلوده اش کرده اند یا با نمونه ای کهنه و شبیه آن عوض کرده اند.
چه بسا با یک بطری قدیمیِ چسب هم بازی کرده اند.
گیج شده ام. مستأصل مانده ام.
نمی دانم که دیگر چه کرده اند.
نخستین تخطی نیست.
نخستین تجاوز نیست.
چندی است که به یاد ندارم روزی را
که شرارت بر آن ضربه ای نزده باشد.
خودم را می سنجم.
هنوز تاب دارم که دوام بیاورم.
هدفی هست. فرصت سودمند بودن هست.
فکرم را از نو متمرکز می کنم
بر آنچه می توانم.
شب سوکوت است.
تنها هستم.
باید کار کنم.
دوست دارم در تنهایی کار کنم.
اگر بشود.
به مظلومیت مطلق آن دو بی گناه می اندیشم.
عجیب است که دلم تنگشان نیست.
به حقارت دراز این سالها می اندیشم.
به خفّت متعفّن باتلاق می اندیشم.
از خود به شگفت می آیم و متنفّرم
که چگونه در توهّم قدردانی،
پیوسته حتی در خلوت خود،
حقارتش را انکار کرده ام.
کاش همانجا کنار پدرم و مادرم به قتل رسیده بودم.
پیمان اخلاقی
بیست و چهارم سپتامبر ٢٠١٨، لس آنجلس
نسخل نهم: بیست و پنجم سپتامبر ٢٠١٨، لس آنجلس
No comments:
Post a Comment